سه سالم بود که مامان بابا مجبور شدن یه شب درمیون کشیک وایستن. این جوری بود که یه شب مامانم پیشم بود و یک شب بابا.
توی سه سالگی " یک شب" خیلی زیاد بود برای نبودن ِ مامان.
شب هایی که پیش بابا بودم عروسکم رو برمیداشتم و میرفتم میشستم وسط هال.دقیقاً وسطش.جایی که هیچ کس هیچ وقت نمیشینه و معمولاً میز گذاشته میشه.
شروع می کردم با عروسکم بازی کردن و حرف زدن.
زیر چشمی بابا رو نگاه می کردم که داشت درس میخوند.
وقتی مطمئن میشدم که حواسش نیست
گوشه و کنار خونه رو نگاه می کردم و مامانم رو تصور می کردم. مثلاً این که الان اونجا نشسته داره درس می خونه. یا اون جا نشسته و من کنارشم و داره باهام بازی می کنه. یا توی آشپرخونه است و داره غذا درست می کنه.یا نشسته و داره تلویزیون میبینه.یا....
بعد دوباره بابا رو میدیدیم که داره درس می خونه. و این حقیقت تلخ که مامان "واقعا" نیست و تمام اون تصویرهای ذهن من خاطراتیه که اون شب به حقیقت نمی پیونده....
گریه می کردم.بابا سعی می کرد غذا درست کنه برام و زود بهم غذا بده و بفرستتم توی اتاق. میرفتم توی اتاق و باز هم گریه می کردم اما باید آروم گریه می کردم که بابا نفهمه بیدارم....بچه که نباید تا اون موقع شب بیدار بمونه آخه!
اون روز توی تاکسی بود که از جلوی سینما آزادی رد شدم و مثل بچگی هام ، یهو یه عالمه آدم دیدم روبه روش. یهو دیدم که شبه و من وچند نفر دیگه جلوی سینما آزادی ایستادیم و میخندیم.رهاترین ها و شاد ترین ها و بی خبر ترین ها.
بعد یه نگاه به اطرافم کردم.....اون شب سینما آزادی خاطره ای بود که رفته و دیگه بر نمی گرده.دیگه تکرار نمیشه. دیگه از دست رفته. گریه ام گرفت.
حالا این روزها شهر پره از این خاطره ها و آدم ها.من وایمیستم وسط شهر و تصور می کنمشون.لبخندهاشون رو.مهربونیاشون رو.بداخلاقی ها شون رو حتی. هرکردومشون یه جا.کافه های انقلاب.کتاب فروشی ها. شهر کتاب ها.توی تاکسی ها.رستوران ها.بام.کوه.پارک.روبه روی خونمون.توی ماشینم.توی همت.ونک.میرداماد.جردن.مغازه ها.توی صیاد.توی صدر.وقتی دارم سی دی میخرم.توی خانه هنرمندان.توی کلاس زبان.هر جا!هر جا!هر جا!
همه جای این شهر پر خاطره هاییه که باید ازشون فرار کرد.
باید مث بچگی ها
توی سه سالگی " یک شب" خیلی زیاد بود برای نبودن ِ مامان.
شب هایی که پیش بابا بودم عروسکم رو برمیداشتم و میرفتم میشستم وسط هال.دقیقاً وسطش.جایی که هیچ کس هیچ وقت نمیشینه و معمولاً میز گذاشته میشه.
شروع می کردم با عروسکم بازی کردن و حرف زدن.
زیر چشمی بابا رو نگاه می کردم که داشت درس میخوند.
وقتی مطمئن میشدم که حواسش نیست
گوشه و کنار خونه رو نگاه می کردم و مامانم رو تصور می کردم. مثلاً این که الان اونجا نشسته داره درس می خونه. یا اون جا نشسته و من کنارشم و داره باهام بازی می کنه. یا توی آشپرخونه است و داره غذا درست می کنه.یا نشسته و داره تلویزیون میبینه.یا....
بعد دوباره بابا رو میدیدیم که داره درس می خونه. و این حقیقت تلخ که مامان "واقعا" نیست و تمام اون تصویرهای ذهن من خاطراتیه که اون شب به حقیقت نمی پیونده....
گریه می کردم.بابا سعی می کرد غذا درست کنه برام و زود بهم غذا بده و بفرستتم توی اتاق. میرفتم توی اتاق و باز هم گریه می کردم اما باید آروم گریه می کردم که بابا نفهمه بیدارم....بچه که نباید تا اون موقع شب بیدار بمونه آخه!
اون روز توی تاکسی بود که از جلوی سینما آزادی رد شدم و مثل بچگی هام ، یهو یه عالمه آدم دیدم روبه روش. یهو دیدم که شبه و من وچند نفر دیگه جلوی سینما آزادی ایستادیم و میخندیم.رهاترین ها و شاد ترین ها و بی خبر ترین ها.
بعد یه نگاه به اطرافم کردم.....اون شب سینما آزادی خاطره ای بود که رفته و دیگه بر نمی گرده.دیگه تکرار نمیشه. دیگه از دست رفته. گریه ام گرفت.
حالا این روزها شهر پره از این خاطره ها و آدم ها.من وایمیستم وسط شهر و تصور می کنمشون.لبخندهاشون رو.مهربونیاشون رو.بداخلاقی ها شون رو حتی. هرکردومشون یه جا.کافه های انقلاب.کتاب فروشی ها. شهر کتاب ها.توی تاکسی ها.رستوران ها.بام.کوه.پارک.روبه روی خونمون.توی ماشینم.توی همت.ونک.میرداماد.جردن.مغازه ها.توی صیاد.توی صدر.وقتی دارم سی دی میخرم.توی خانه هنرمندان.توی کلاس زبان.هر جا!هر جا!هر جا!
همه جای این شهر پر خاطره هاییه که باید ازشون فرار کرد.
باید مث بچگی ها
خودم رو توی اتاقم حبس کنم و برای نبودن آدم ها که دیگه "یک شب" نیست و بزرگ شده گریه کنم.