سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

تصویرهایی که آفت جان میشوند.....

سه سالم بود که مامان بابا مجبور شدن یه شب درمیون کشیک وایستن. این جوری بود که یه شب مامانم پیشم بود و یک شب بابا.
توی سه سالگی " یک شب" خیلی زیاد بود برای نبودن ِ مامان.
شب هایی که پیش بابا بودم عروسکم رو برمیداشتم و میرفتم میشستم وسط هال.دقیقاً وسطش.جایی که هیچ کس هیچ وقت نمیشینه و معمولاً میز گذاشته میشه.
شروع می کردم با عروسکم بازی کردن و حرف زدن.
زیر چشمی بابا رو نگاه می کردم که داشت درس میخوند.
وقتی مطمئن میشدم که حواسش نیست
گوشه و کنار خونه رو نگاه می کردم و مامانم رو تصور می کردم. مثلاً این که الان اونجا نشسته داره درس می خونه. یا اون جا نشسته و من کنارشم و داره باهام بازی می کنه. یا توی آشپرخونه است و داره غذا درست می کنه.یا نشسته و داره تلویزیون میبینه.یا....
بعد دوباره بابا رو میدیدیم که داره درس می خونه. و این حقیقت تلخ که مامان "واقعا" نیست و تمام اون تصویرهای ذهن من خاطراتیه که اون شب به حقیقت نمی پیونده....
گریه می کردم.بابا سعی می کرد غذا درست کنه برام و زود بهم غذا بده و بفرستتم توی اتاق. میرفتم توی اتاق و باز هم گریه می کردم اما باید آروم گریه می کردم که بابا نفهمه بیدارم....بچه که نباید تا اون موقع شب بیدار بمونه آخه!

اون روز توی تاکسی بود که از جلوی سینما آزادی رد شدم و مثل بچگی هام ، یهو یه عالمه آدم دیدم روبه روش. یهو دیدم که شبه و من وچند نفر دیگه جلوی سینما آزادی ایستادیم و میخندیم.رهاترین ها و شاد ترین ها و بی خبر ترین ها.
بعد یه نگاه به اطرافم کردم.....اون شب سینما آزادی خاطره ای بود که رفته و دیگه بر نمی گرده.دیگه تکرار نمیشه. دیگه از دست رفته. گریه ام گرفت.

حالا این روزها شهر پره از این خاطره ها و آدم ها.من وایمیستم وسط شهر و تصور می کنمشون.لبخندهاشون رو.مهربونیاشون رو.بداخلاقی ها شون رو حتی. هرکردومشون یه جا.کافه های انقلاب.کتاب فروشی ها. شهر کتاب ها.توی تاکسی ها.رستوران ها.بام.کوه.پارک.روبه روی خونمون.توی ماشینم.توی همت.ونک.میرداماد.جردن.مغازه ها.توی صیاد.توی صدر.وقتی دارم سی دی میخرم.توی خانه هنرمندان.توی کلاس زبان.هر جا!هر جا!هر جا!
همه جای این شهر پر خاطره هاییه که باید ازشون فرار کرد.
باید مث بچگی ها
خودم رو توی اتاقم حبس کنم و برای نبودن آدم ها که دیگه "یک شب" نیست و بزرگ شده گریه کنم.



یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۲

بهای رویاها....

مادرم معتقد است که از معدود اخلاق های خوب دوران کودکی ام  این بوده که "حسود" نبودم، ضمنا هرگز طلب چیزی را نمی کردم. 
برخلاف گفته های مادرم، این روزها  مدام حسودم.
حسودم به آدم ها...به موقعیت ها....به لبخند ها
به آن ها که تنها نیستند.
به آن ها که آنچه را دارند که می خواهند.
این حسودی مثل خوره می افتد به جانم. به این فکر می کنم که " لعنتی!پس کی نوبت من است؟!کی من آدم موفقه ی داستان می شوم؟!کی من آدم با لبخنده ی داستان می شوم؟! کی....؟!!"
راستش اما من معتقدم هر خوشبختی ای بهایی دارد. مثلاً بهای لبخند های مدام، گریه های گذشته است. بهای موفقیت های بلند مدت، گذشتن از شادی های کوتاه مدت است.
باید خواست.
باید فریاد زد.
گریه کرد.
پا روی زمین کوبید.
اگر ندادند....باید بیشتر گریه کرد.بیشتر پا روی زمین کوبید. قهر کرد.رفت....
باید زیاد خواست....
من ...؟مادرم که گفت... من از بچگی هرگز چیزی طلب نمی کردم....

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

من.خیلی ساده.خیلی کمرنگ.

همیشه دلم میخواست یک چیزهایی مخصوص ِ من باشند.
مثلا
جاهایی باشه که فقط من بدونم کجان.
غذاهایی باشه که فقط من بلد باشم بپزم.
دوستهایی داشته باشم که بعضی حرفاشون رو فقط به من بزنند.
 و آدمی باشه که فقط و فقط من بشناسمش و فقط و فقط من را بشناسه....

این حس، فرای حس ساده و بی ارزش مالکیته.
آدم گاهی نیاز داره حس کنه "خاص"ه.
حس کنه وقتی نباشه یه چیزهایی از دنیا کم میشه....مثلاً دیگه آدمها نمیدونن 5شمبه ها کجا برن.یا دلشون برای شیرینی های خونگی تو تنگ میشه.یا مثلاً دوستات دیگه نمیدونن باید با کی رازهاشون را درمیون بذارن.یا یه آدمی، بدون تو"نیمه" میشه.

بله. من معتقدم آدم گاهی نیاز داره حس کنه "خاص"ه. که وقتهای خستگی ها و کم آوردن ها، دلیلی برای ادامه دادن ها پیدا کنه.