دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

حقیقتی در کار نیست و این تلخ ترین حقیقت دنیاست.

انگار زیر پام یهو خالی شد و دلم هری ریخت.
از همون روز بود که سر وکله ی سایه ها پیدا شد...
سایه ها همونایی اند که هر وقت از حجم تنهاییم میترسم، به وجودشون فکر می کنم.
همونایی اند که توی خیابونای این شهر باهاشون خاطره میسازم، تا به خاطرات گذشته ام فکر نکنم.
سایه ها همراه خوبی اند. با من میان سینما. میان کافه. میان کنسرت. میان تئاتر.
یا خیلی ساده، بستنیشون را با من شریک می شن.
سایه ها با من حرف میزنند.
 به من لبخند میزنند.
حتی من را در آغوش میگیرند و محبتشون را ابراز می کنند...
اما ...
من نیمتونم بگم که سایه ها خوبند یا بد...؟!سایه ها با تمام خوبی هایی که میبینم و بدیهایی که نمیبینم ،برای من نیستند. مال من نیستند..... سایه اند! سایه ها برای کسای دیگه اند.... برای من وجودشون به یه نور بنده. شاید شب بشه و دیگه نباشن.یا روز بشه و جهتشون عوض بشه.کسی چه میدونه....؟ 

اما من هر روز دنبال سایه ها میدوم. با سایه ها زندگی می کنم. میخوام توی سایه ها غرق بشم. میخوام سایه ها را باور کنم.... میخوام فراموش کنم که "حقیقت" چه  طعمی داره. میخوام ایمان بیارم که حقیقتی نبوده و نیست. همه چیز همین سایه هاست و فقط بعضی سایه ها پر رنگ تر از بقیه اند.
راستش میخوام سایه بشم... شاید سایه ها ، از یه جایی سایه شده اند. سایه ها، شبح احساسات سرکوب شده و آرزوهای دور از دسترس و تجربه های ناگوارند...
سایه های شکننده....
سایه های مال هیچ کس...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر