چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۲

بنشینم و صبر پیش گیرم....دنباله ی کار خویش گیرم.

 تقاطع میرداماد و  ولیعصر
خیابان ِ پشت ِ اسکان
یکی از درد ناک ترین نقطه های دنیاست.
اون قدر که امروز وقتی از جلوش رد می شدم، بدون در نظر گرفتن بی حس بودن و سِر بودن تمام ِ صورتم
کنارش میشینم و برای تمام روزهای دور گذشته گریه می کنم.
انگار مردم.
انگار هیچ کدوم از اون روزها، برای من نبوده. مال من نبوده.من فقط یک ناظر بیرونی بودم.انگار قصه و خیال بوده. فیلم بوده. کتاب بوده....
این تقاطع
اون قدر دردناکه که فقط وقتی به خودم میام که یکی تمام تلاشش رو می کنه تا گوشیم رو از دستم بکشه و من تمام تلاشم رو می کنم تا یکی از بی ارزش ترین چیزهای زندگیم رو حفظ کنم. تلاشم جواب میده و دزد سوار بر موتورش میره.
من اما اشکام را پاک می کنم.
نفس عمیق میکشم.
اسکان و میرداماد و ولیعصر رو به حال خودش رها می کنم.
تو صف تاکسی ونک می ایستم.
من حتی، چیزای بی ارزش زندگیم را هم از دست ندادم. حالا اگر یه چیزی برام ارزش داره....؟ تا پای جون باید ایستاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر