یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

منتظر

انتظار و زن
دو مفهوم در هم آمیخته ی جداناشدنی.
زن یعنی انتظار.
انتظار
برای پیدا شدن.
برای دوست داشته شدن.
برای با هر زنگ تلفن پریدن.
مدام گوشی را چک کردن.
پشت سر هم آنلاین و آفلاین شدن.
خیابان را در انتظار سایه اش پاییدن.
حرف های این و آن را به هوای شنیدن اسمش، شنیدن.
کافه ها را تنهایی گشتن.
کوچه ها را تنهایی گز کردن و خاطرات را تنهایی مرور کردن.

برای بغض کردن....
پیر شدن....
مردن.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

پیغامی از آینده با محتوای دلتنگی

بک گراند لپ تاپم
نه تا دختریم
که تمام تلاشمون را کردیم توی کادر جا بشیم و لبخند های از ته دلمون، ثبت بشه.
عکس های دسته جمعی...
لحظه های به یاد ماندنی....
آدم هایی که رفتند...
آدم هایی که موندن....

نگاهتون می کنم و سعی می کنم تصورتون کنم...ده سال بعد...بیست سال بعد...
همه چیز سفیده و مبهم...
چه توقعیه؟! منی که حتی تصوری از فردای خودم هم  ندارم.

اما می دونم 
که دلم برای این لبخند ها و این معصومیت ها و سادگی ها و دوستی ها و پستی بلندی ها ،
 خیلی، 
تنگ میشه!

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

نرگس

همه چیز با یک دسته گل نرگس شروع شد....
این شروع شاید، کلیشه ترین شروعی باشد که میشد برای این نوشته پیدا کنم اما حقیقتاً چیز دیگری به ذهنم نمی رسد چرا که شروع دقیقاً از همان گل های نرگس بود.
گل های نرگس لعنتی که فروردین، دیگر پیدا نمی شوند اما آن فروردین ما نیت کرده بودیم که حتی اگر شده از زیر سنگ هم پیدایشان کنیم.
گل های نرگس اما.... نازشان زیاد است.
ما البته گشتیم و گشتیم و گشتیم و .... 
نه!
نیافتیم! 
از نفس افتادیم.
از پا افتادیم.
کنار خیابان ، افتادیم کنار ِ هم و نگاهمان که افتاد به دیگری....
نرگس ها....
نرگس های فراری....
نرگس های دست نیافتنی....
یافتیم!

همه چیز با یک دسته گل نرگس تمام شد...
این پایان، شاید تلخ ترین پایان باشد اما ، کلیشه نیست.
در هیچ زمان و مکانی، هیچ چیز با نرگس پایان نیافته جز زمستان.
گل های نرگس در دی ماه فراوانند.
آن دی ماه
کنار ِ لیوان ِ چایم
دسته گل نرگسی بود
که نرگس های من نبود...
نرگس های من...؟ رفته بودند.


دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

آدم های تنها

روی نیمکت های پارک یه دختر تنهاست
یه پیرمرد تنهاست
یه پیرزن تنهاست
و یه بچه، تنهایی، تاب بازی می کنه....

روی صندلی های چوبی بام یه پسری تنها سیگار می کشه
یه آقایی تنها عکس میگیره
و یه خانومی تنها ورزش می کنه.

روی نیمکت آخر کلاس، یکی تنها نشسته.
روی صندلی های کنار دانشکده یه دختری تنها داره با گوشیش بازی می کنه.
یه پسری تنها رو به روی دانشکده نشسته و زل زده به آرم بالای ساختمون.
یه پیرمرد تنها از دانشکده میزنه بیرون....

من اما همیشه از تنهایی میترسم. میترسم تنها برم جایی.میترسم تنها بشینم.تنها راه برم.تنها غذا بخورم.تنها ورزش کنم.تنها سیگار بکشم....
میترسم بقیه فکر کنن بلد نیستم...دلشون برام بسوزه....میترسم اتفاقی بیفته....مگه می شه آخه آدم تنها ....؟! 
توی تمام لحظه های بالا، من یکی رو کنارم داشتم.یکی داشته باهام حرف میزده. یکی دستم رو گرفته بوده. یکی شاید داشته لبخند میزده....
اما الان
که از توی اتاقم
به تمام اون لحظه ها نگاه می کنم،
باورش دردناکه اما،
من از همه ی اون آدم ها تنهاتر بودم...

 

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

یه حقیقت تلخ بی پایان، بهتر از پایان ِ نا به هنگام یک امید ِ بی جاست.....

 - قشنگه...مگه نه؟!
+ آره...خیلی قشنگه....
- می خوای مال تو باشه؟
+ نه...بزار قشنگ بمونه....

کلیشه و کلیشه و کلیشه....
اما هزار بار هم که بگی باز آدم میخواد چیزهای قشنگ دنیا مال خودش باشن، بدون توجه به این که همه قشنگیا، از دوره که قشنگن.
عروسک ها...
دفتر ها...
لباس ها...
ماشین ها...
خونه ها...
مکان ها...
آدم ها...
رابطه ها....

یه روز هم از خواب بیدار می شم، و تمام چیزهایی رو انتخاب می کنم که از نظرم ارزشی ندارن... زیبایی ندارن... نزدیکند! حقیقتند!


پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

بعد از تو ای هفده سالگی....

بیش از هر موقعی نیاز دارم بنویسم
و هیچ توصیفی به ذهنم نمی رسه.....
بیش از هر موقعی نیاز دارم حرف بزنم
اما هیچ کلامی به ذهنم نمی رسه.....
بیش از هر موقعی
دلم برای 17 سالگی نفرت انگیزم تنگ است...