روی نیمکت های پارک یه دختر تنهاست
یه پیرمرد تنهاست
یه پیرزن تنهاست
و یه بچه، تنهایی، تاب بازی می کنه....
روی صندلی های چوبی بام یه پسری تنها سیگار می کشه
یه آقایی تنها عکس میگیره
و یه خانومی تنها ورزش می کنه.
روی نیمکت آخر کلاس، یکی تنها نشسته.
روی صندلی های کنار دانشکده یه دختری تنها داره با گوشیش بازی می کنه.
یه پسری تنها رو به روی دانشکده نشسته و زل زده به آرم بالای ساختمون.
یه پیرمرد تنها از دانشکده میزنه بیرون....
من اما همیشه از تنهایی میترسم. میترسم تنها برم جایی.میترسم تنها بشینم.تنها راه برم.تنها غذا بخورم.تنها ورزش کنم.تنها سیگار بکشم....
میترسم بقیه فکر کنن بلد نیستم...دلشون برام بسوزه....میترسم اتفاقی بیفته....مگه می شه آخه آدم تنها ....؟!
توی تمام لحظه های بالا، من یکی رو کنارم داشتم.یکی داشته باهام حرف میزده. یکی دستم رو گرفته بوده. یکی شاید داشته لبخند میزده....
اما الان
که از توی اتاقم
به تمام اون لحظه ها نگاه می کنم،
باورش دردناکه اما،
من از همه ی اون آدم ها تنهاتر بودم...