چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

دوری که حتی اگر بر وفق مراد هم نباشد بر هم زده نمی شود....

همیشه دلیلی هست...
برای اولین نگاه.
برای اولین کلمه.
برای عاشق شدن.
برای عاشق ماندن.
برای رفتن
تمام شدن
آخرین کلمه
خداحافظی
برای دلتنگی
برای کم آوردن
عوض شدن.
سخت شدن.

نیرویی پشت تک تک اتفاق های این دنیا هست که قرار است از ما آدمی بسازد که سال ها بعد خوشبخت ترین باشد.
و شاید هم دلتنگ ترین....

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۲

بنشینم و صبر پیش گیرم....دنباله ی کار خویش گیرم.

 تقاطع میرداماد و  ولیعصر
خیابان ِ پشت ِ اسکان
یکی از درد ناک ترین نقطه های دنیاست.
اون قدر که امروز وقتی از جلوش رد می شدم، بدون در نظر گرفتن بی حس بودن و سِر بودن تمام ِ صورتم
کنارش میشینم و برای تمام روزهای دور گذشته گریه می کنم.
انگار مردم.
انگار هیچ کدوم از اون روزها، برای من نبوده. مال من نبوده.من فقط یک ناظر بیرونی بودم.انگار قصه و خیال بوده. فیلم بوده. کتاب بوده....
این تقاطع
اون قدر دردناکه که فقط وقتی به خودم میام که یکی تمام تلاشش رو می کنه تا گوشیم رو از دستم بکشه و من تمام تلاشم رو می کنم تا یکی از بی ارزش ترین چیزهای زندگیم رو حفظ کنم. تلاشم جواب میده و دزد سوار بر موتورش میره.
من اما اشکام را پاک می کنم.
نفس عمیق میکشم.
اسکان و میرداماد و ولیعصر رو به حال خودش رها می کنم.
تو صف تاکسی ونک می ایستم.
من حتی، چیزای بی ارزش زندگیم را هم از دست ندادم. حالا اگر یه چیزی برام ارزش داره....؟ تا پای جون باید ایستاد.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

حقیقتی در کار نیست و این تلخ ترین حقیقت دنیاست.

انگار زیر پام یهو خالی شد و دلم هری ریخت.
از همون روز بود که سر وکله ی سایه ها پیدا شد...
سایه ها همونایی اند که هر وقت از حجم تنهاییم میترسم، به وجودشون فکر می کنم.
همونایی اند که توی خیابونای این شهر باهاشون خاطره میسازم، تا به خاطرات گذشته ام فکر نکنم.
سایه ها همراه خوبی اند. با من میان سینما. میان کافه. میان کنسرت. میان تئاتر.
یا خیلی ساده، بستنیشون را با من شریک می شن.
سایه ها با من حرف میزنند.
 به من لبخند میزنند.
حتی من را در آغوش میگیرند و محبتشون را ابراز می کنند...
اما ...
من نیمتونم بگم که سایه ها خوبند یا بد...؟!سایه ها با تمام خوبی هایی که میبینم و بدیهایی که نمیبینم ،برای من نیستند. مال من نیستند..... سایه اند! سایه ها برای کسای دیگه اند.... برای من وجودشون به یه نور بنده. شاید شب بشه و دیگه نباشن.یا روز بشه و جهتشون عوض بشه.کسی چه میدونه....؟ 

اما من هر روز دنبال سایه ها میدوم. با سایه ها زندگی می کنم. میخوام توی سایه ها غرق بشم. میخوام سایه ها را باور کنم.... میخوام فراموش کنم که "حقیقت" چه  طعمی داره. میخوام ایمان بیارم که حقیقتی نبوده و نیست. همه چیز همین سایه هاست و فقط بعضی سایه ها پر رنگ تر از بقیه اند.
راستش میخوام سایه بشم... شاید سایه ها ، از یه جایی سایه شده اند. سایه ها، شبح احساسات سرکوب شده و آرزوهای دور از دسترس و تجربه های ناگوارند...
سایه های شکننده....
سایه های مال هیچ کس...



یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

منتظر

انتظار و زن
دو مفهوم در هم آمیخته ی جداناشدنی.
زن یعنی انتظار.
انتظار
برای پیدا شدن.
برای دوست داشته شدن.
برای با هر زنگ تلفن پریدن.
مدام گوشی را چک کردن.
پشت سر هم آنلاین و آفلاین شدن.
خیابان را در انتظار سایه اش پاییدن.
حرف های این و آن را به هوای شنیدن اسمش، شنیدن.
کافه ها را تنهایی گشتن.
کوچه ها را تنهایی گز کردن و خاطرات را تنهایی مرور کردن.

برای بغض کردن....
پیر شدن....
مردن.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

پیغامی از آینده با محتوای دلتنگی

بک گراند لپ تاپم
نه تا دختریم
که تمام تلاشمون را کردیم توی کادر جا بشیم و لبخند های از ته دلمون، ثبت بشه.
عکس های دسته جمعی...
لحظه های به یاد ماندنی....
آدم هایی که رفتند...
آدم هایی که موندن....

نگاهتون می کنم و سعی می کنم تصورتون کنم...ده سال بعد...بیست سال بعد...
همه چیز سفیده و مبهم...
چه توقعیه؟! منی که حتی تصوری از فردای خودم هم  ندارم.

اما می دونم 
که دلم برای این لبخند ها و این معصومیت ها و سادگی ها و دوستی ها و پستی بلندی ها ،
 خیلی، 
تنگ میشه!

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

نرگس

همه چیز با یک دسته گل نرگس شروع شد....
این شروع شاید، کلیشه ترین شروعی باشد که میشد برای این نوشته پیدا کنم اما حقیقتاً چیز دیگری به ذهنم نمی رسد چرا که شروع دقیقاً از همان گل های نرگس بود.
گل های نرگس لعنتی که فروردین، دیگر پیدا نمی شوند اما آن فروردین ما نیت کرده بودیم که حتی اگر شده از زیر سنگ هم پیدایشان کنیم.
گل های نرگس اما.... نازشان زیاد است.
ما البته گشتیم و گشتیم و گشتیم و .... 
نه!
نیافتیم! 
از نفس افتادیم.
از پا افتادیم.
کنار خیابان ، افتادیم کنار ِ هم و نگاهمان که افتاد به دیگری....
نرگس ها....
نرگس های فراری....
نرگس های دست نیافتنی....
یافتیم!

همه چیز با یک دسته گل نرگس تمام شد...
این پایان، شاید تلخ ترین پایان باشد اما ، کلیشه نیست.
در هیچ زمان و مکانی، هیچ چیز با نرگس پایان نیافته جز زمستان.
گل های نرگس در دی ماه فراوانند.
آن دی ماه
کنار ِ لیوان ِ چایم
دسته گل نرگسی بود
که نرگس های من نبود...
نرگس های من...؟ رفته بودند.


دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

آدم های تنها

روی نیمکت های پارک یه دختر تنهاست
یه پیرمرد تنهاست
یه پیرزن تنهاست
و یه بچه، تنهایی، تاب بازی می کنه....

روی صندلی های چوبی بام یه پسری تنها سیگار می کشه
یه آقایی تنها عکس میگیره
و یه خانومی تنها ورزش می کنه.

روی نیمکت آخر کلاس، یکی تنها نشسته.
روی صندلی های کنار دانشکده یه دختری تنها داره با گوشیش بازی می کنه.
یه پسری تنها رو به روی دانشکده نشسته و زل زده به آرم بالای ساختمون.
یه پیرمرد تنها از دانشکده میزنه بیرون....

من اما همیشه از تنهایی میترسم. میترسم تنها برم جایی.میترسم تنها بشینم.تنها راه برم.تنها غذا بخورم.تنها ورزش کنم.تنها سیگار بکشم....
میترسم بقیه فکر کنن بلد نیستم...دلشون برام بسوزه....میترسم اتفاقی بیفته....مگه می شه آخه آدم تنها ....؟! 
توی تمام لحظه های بالا، من یکی رو کنارم داشتم.یکی داشته باهام حرف میزده. یکی دستم رو گرفته بوده. یکی شاید داشته لبخند میزده....
اما الان
که از توی اتاقم
به تمام اون لحظه ها نگاه می کنم،
باورش دردناکه اما،
من از همه ی اون آدم ها تنهاتر بودم...

 

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

یه حقیقت تلخ بی پایان، بهتر از پایان ِ نا به هنگام یک امید ِ بی جاست.....

 - قشنگه...مگه نه؟!
+ آره...خیلی قشنگه....
- می خوای مال تو باشه؟
+ نه...بزار قشنگ بمونه....

کلیشه و کلیشه و کلیشه....
اما هزار بار هم که بگی باز آدم میخواد چیزهای قشنگ دنیا مال خودش باشن، بدون توجه به این که همه قشنگیا، از دوره که قشنگن.
عروسک ها...
دفتر ها...
لباس ها...
ماشین ها...
خونه ها...
مکان ها...
آدم ها...
رابطه ها....

یه روز هم از خواب بیدار می شم، و تمام چیزهایی رو انتخاب می کنم که از نظرم ارزشی ندارن... زیبایی ندارن... نزدیکند! حقیقتند!


پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

بعد از تو ای هفده سالگی....

بیش از هر موقعی نیاز دارم بنویسم
و هیچ توصیفی به ذهنم نمی رسه.....
بیش از هر موقعی نیاز دارم حرف بزنم
اما هیچ کلامی به ذهنم نمی رسه.....
بیش از هر موقعی
دلم برای 17 سالگی نفرت انگیزم تنگ است...

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

تصویرهایی که آفت جان میشوند.....

سه سالم بود که مامان بابا مجبور شدن یه شب درمیون کشیک وایستن. این جوری بود که یه شب مامانم پیشم بود و یک شب بابا.
توی سه سالگی " یک شب" خیلی زیاد بود برای نبودن ِ مامان.
شب هایی که پیش بابا بودم عروسکم رو برمیداشتم و میرفتم میشستم وسط هال.دقیقاً وسطش.جایی که هیچ کس هیچ وقت نمیشینه و معمولاً میز گذاشته میشه.
شروع می کردم با عروسکم بازی کردن و حرف زدن.
زیر چشمی بابا رو نگاه می کردم که داشت درس میخوند.
وقتی مطمئن میشدم که حواسش نیست
گوشه و کنار خونه رو نگاه می کردم و مامانم رو تصور می کردم. مثلاً این که الان اونجا نشسته داره درس می خونه. یا اون جا نشسته و من کنارشم و داره باهام بازی می کنه. یا توی آشپرخونه است و داره غذا درست می کنه.یا نشسته و داره تلویزیون میبینه.یا....
بعد دوباره بابا رو میدیدیم که داره درس می خونه. و این حقیقت تلخ که مامان "واقعا" نیست و تمام اون تصویرهای ذهن من خاطراتیه که اون شب به حقیقت نمی پیونده....
گریه می کردم.بابا سعی می کرد غذا درست کنه برام و زود بهم غذا بده و بفرستتم توی اتاق. میرفتم توی اتاق و باز هم گریه می کردم اما باید آروم گریه می کردم که بابا نفهمه بیدارم....بچه که نباید تا اون موقع شب بیدار بمونه آخه!

اون روز توی تاکسی بود که از جلوی سینما آزادی رد شدم و مثل بچگی هام ، یهو یه عالمه آدم دیدم روبه روش. یهو دیدم که شبه و من وچند نفر دیگه جلوی سینما آزادی ایستادیم و میخندیم.رهاترین ها و شاد ترین ها و بی خبر ترین ها.
بعد یه نگاه به اطرافم کردم.....اون شب سینما آزادی خاطره ای بود که رفته و دیگه بر نمی گرده.دیگه تکرار نمیشه. دیگه از دست رفته. گریه ام گرفت.

حالا این روزها شهر پره از این خاطره ها و آدم ها.من وایمیستم وسط شهر و تصور می کنمشون.لبخندهاشون رو.مهربونیاشون رو.بداخلاقی ها شون رو حتی. هرکردومشون یه جا.کافه های انقلاب.کتاب فروشی ها. شهر کتاب ها.توی تاکسی ها.رستوران ها.بام.کوه.پارک.روبه روی خونمون.توی ماشینم.توی همت.ونک.میرداماد.جردن.مغازه ها.توی صیاد.توی صدر.وقتی دارم سی دی میخرم.توی خانه هنرمندان.توی کلاس زبان.هر جا!هر جا!هر جا!
همه جای این شهر پر خاطره هاییه که باید ازشون فرار کرد.
باید مث بچگی ها
خودم رو توی اتاقم حبس کنم و برای نبودن آدم ها که دیگه "یک شب" نیست و بزرگ شده گریه کنم.



یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۲

بهای رویاها....

مادرم معتقد است که از معدود اخلاق های خوب دوران کودکی ام  این بوده که "حسود" نبودم، ضمنا هرگز طلب چیزی را نمی کردم. 
برخلاف گفته های مادرم، این روزها  مدام حسودم.
حسودم به آدم ها...به موقعیت ها....به لبخند ها
به آن ها که تنها نیستند.
به آن ها که آنچه را دارند که می خواهند.
این حسودی مثل خوره می افتد به جانم. به این فکر می کنم که " لعنتی!پس کی نوبت من است؟!کی من آدم موفقه ی داستان می شوم؟!کی من آدم با لبخنده ی داستان می شوم؟! کی....؟!!"
راستش اما من معتقدم هر خوشبختی ای بهایی دارد. مثلاً بهای لبخند های مدام، گریه های گذشته است. بهای موفقیت های بلند مدت، گذشتن از شادی های کوتاه مدت است.
باید خواست.
باید فریاد زد.
گریه کرد.
پا روی زمین کوبید.
اگر ندادند....باید بیشتر گریه کرد.بیشتر پا روی زمین کوبید. قهر کرد.رفت....
باید زیاد خواست....
من ...؟مادرم که گفت... من از بچگی هرگز چیزی طلب نمی کردم....

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

من.خیلی ساده.خیلی کمرنگ.

همیشه دلم میخواست یک چیزهایی مخصوص ِ من باشند.
مثلا
جاهایی باشه که فقط من بدونم کجان.
غذاهایی باشه که فقط من بلد باشم بپزم.
دوستهایی داشته باشم که بعضی حرفاشون رو فقط به من بزنند.
 و آدمی باشه که فقط و فقط من بشناسمش و فقط و فقط من را بشناسه....

این حس، فرای حس ساده و بی ارزش مالکیته.
آدم گاهی نیاز داره حس کنه "خاص"ه.
حس کنه وقتی نباشه یه چیزهایی از دنیا کم میشه....مثلاً دیگه آدمها نمیدونن 5شمبه ها کجا برن.یا دلشون برای شیرینی های خونگی تو تنگ میشه.یا مثلاً دوستات دیگه نمیدونن باید با کی رازهاشون را درمیون بذارن.یا یه آدمی، بدون تو"نیمه" میشه.

بله. من معتقدم آدم گاهی نیاز داره حس کنه "خاص"ه. که وقتهای خستگی ها و کم آوردن ها، دلیلی برای ادامه دادن ها پیدا کنه.

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

از یاد دنیا رفتن....

"بیا از یاد دنیا بریم!"
 اولین جمله ای است که خواهم گفت.
توی چشمانش شک و تردید و ترس.
لبخندی که روی صورتش میماسد.
به تته پته می افتد.
آنجاست که من دستانش را محکم می گیرم.انگشتان یخ زده اش میان انگشتان یخ زده ام، از جایی بیرون هر دو مان گرما میگیرد.
ذوب می شویم .
از چشم های هم چکه می کنیم.
تبخیر میشویم.
ابر می شویم.
باران می شویم.
قطره می شویم.
دریا می شویم.
غرق می شویم.
نهان می شویم....
آنجاست که می گویم :
"ما که فراموش کردن بلد نیستیم....
باید دست های هم را بگیریم و فراموش شویم."

توی چشمانش اطمینان و ایمان.
لبخندش مستدام.
صدایش استوار.....

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۲

یکی که وقت ِ رفتن، نرود....

میگفت " نمیزارم غصه بخوری...نمیزارم تنها بمونی....دیگه هیچ وقت تنها نیستی....."
مادر ِ دختر ِ توی تلویزیون دخترش رو گرفته و تکونش میده و سرش داد میزنه " همیشه اولش خوبه!آدما همیشه اولش حرفای خوب میزنن...."
سکانس بعد دختر توی تلویزیون، روی مبل نشسته و هق هقش رو قورت میده.
همیشه اولش قراره که با هم باشیم.
قراره  تنها نمونیم.
همیشه اولش....
آخرش اما من تنهایی میرم نشر چشمه. تنهایی توی کافه ی شهر کتاب شریعتی میشینم. تنهایی برای خودم مانتو می خرم.تنهایی ذوق گوشواره های توی ویترین رو میکنم. تنهایی دانشگاه سرچ می کنم.تنهایی رای می دم. تنهایی نگران می شم. تنهایی خوشحالی می کنم. تنهایی فیلم میبینم. تنهایی غمگین می شم. تنهایی بغضام رو میشکونم. تنهایی خودم رو تسلی می دم و تنهایی.....
میدونی....
میگفت
"دیگه هیچ وقت تنها نیستی."
آخه قراره که همیشه اولش خوب باشه...
 

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

برای زیستن دو قلب لازم است....

در پایان روزی که چون کسی نبوده، نهار و شام نخورده ای
چون کسی نبوده حوصله ی درس خواندن نداشتی
چون کسی نبوده  با تصویر توی آینه حرف زدی
 و چون کسی نبوده  آهنگ  های قدیمی گوش کردی و یک عالمه خاطره و آرزو مرور کردی
....

لازم است که بیایی و در وبلاگی که کسی نمیخواند بنویسی :
همه ی ما باید کسی را داشته باشیم که به هوایش بخواهیم غذا بخوریم. بیرون برویم.حرف بزنیم.درس بخوانیم. رویا ها و آرزوهای جدید ببافیم و خاطرات جدید بسازیم.
همه ما باید کسی را داشته باشیم برای زندگی کردن....
زندگی کردن، تک نفره، نیست.
 
پ.ن : شاملوی دوست داشتنی :

"براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ؛ قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد ؛ قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من , قلبي براي انساني که من مي خواهم
تا انسان را درکنار خود حس کنم"

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

به هنگام باش

مثلا بگویم خداحافظ.
بگویی خداحافظ.
دو قدم دور شوم.
دو قدم دور شوی.
نگاه کنم.
نگاه کنی.
دو قدم دور تر شوم.
دو قدم دور تر شوی.
نگاه کنم.
نگاه کنی......

برای بار پنجاهم دو قدم دور تر شوم.
دوقدم دورتر شوی .
قدم صدم نگاه نکنم...
نگاه نکنی...
بی آن که ببینیمت
به هوای خاطره آغوشت
،بی هوا،
بدوم سمتت
بدوی سمتم.....

اصلاً فیلم هندی!اصلاً بالیوود! اگر فقط  فیلم های هندی است که آدم ها بلدند "دوست داشته باشند" و " به موقع دوست داشته باشند" و "با هم دوست داشته باشند" و "با هم بروند" و " با هم بازگردند" بیا فیلم هندی شویم!بیا کن نگیریم!اسکار نگیریم!فیلم هندی شویم.....

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

How To Apply & WHY ?!

 تقریبا همه میدانند که چگونه می شود اپلای کرد.
هر روز هزار بار با هزار نفر مشورت می کنیم و توی سر و کله ی هم می زنیم و بحث می کنیم و سوال می کنیم و برنامه میریزیم  و ....
دلیلش....؟
حداقل من
هیچ وقت به چرایی اش فکر نمی کنم.
فکر نمی کنم که یادم نیفتد.
که یادم نیفتد روزی تمام آرزویم  به جای فول فاند و معدل بالا و نمره ی جی آر ای خوب و چهارساله تمام کردن و داشتن مقاله و پذیرش یکی از دانشگاه های آمریکا ،
فقط و فقط
بودن با کسی بود 
که نیست.
مگر آدم در زندگی چیزی بیشتر از شادی هم طلب دارد؟
 
که یاد خنده های دیروز نیفتم و بغض امروز بزرگتر نشود.
 یادم نیفتد که این  دویدن ها از آنجایی شروع شد که تصمیم گرفتم فکر نکنم! فراموش کنم! فراموش شوم....
که من دارم فرار می کنم.
از نبودنش.
از نبودن ِ "تمامی" آروزهایم.
 
این خود را به آب و آتش زدن از همان روز اول برای این بود که فکر نکنم.
نباید فکر کنم.
باید بروم...
 
 


چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

والله که آرزو بر جوانان عیب نیست

از افتخارات آدم بزرگ ها
همیشه و همیشه
این بوده :
"واقع بین بودن"

  چیزی از فلسفه و حواشی اش نمی دانم.اما تجربه ی شخصی من این است که رئالیست بودن نه تنها افتخار نیست، که انتحار است.
چرا که از نتایجش همین بس که الزاماً رویاهایت را نگاه میکنی و از بینشان محتمل ترین ها را انتخاب میکنی و در نهایت باز هم میپذیری که "ممکن" است هرگز حتی به این محتمل ترین آرزویت هم نرسی....
  نظر من را اگر بخواهید واقعیتی اگر در دنیا باشد، واقعیت شیرینی نیست که واقع بینی مایه ی فخر و مباهات شود. مثلاً باید مسلکی بود به اسم "رویا بینی" یا "آرزوسازی" یا " امیدوار بودن" یا....

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۱

موفقیت

یک بار هم وقتی شانزده ساله بودم، در جواب ِ این سوال که "چرا نمیخواهم دندانپزشکی بخوانم؟"   گفتم "چون دوست ندارم."

آن روز دایی بزرگم خیلی عصبانی شد و با حرص عجیبی گفت " آدمی توی زندگی موفقه که کارایی رو کنه که دوست نداره!"

راستش هنوز ، بعد از چهار سال ، معتقدم که دوست داشتن یا دوست نداشتن، دلیل قانع کننده ای برای انجام دادن یا انجام ندادن کاری است و موفقیت  موتعسفانه فرمول مشخصی ندارد.

اما.... چه کسی است که نداند زندگی همیشه بر وفق مراد نیست؟

اگر به من باشد میگویم " آدمی توی زندگی موفق است که بتواند، وقتی کاری لازم است، حتی اگر دوستش هم ندارد، آن را به خوبی انجام دهد."


پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

پیشانی نوشت

به درستی یادم نمی آید این حقیقت تلخ که زندگی عادلانه نیست را کجا و کدام روز بود که فهمیدم 
اما از آن به بعد بود که دیگر نتوانستم به حوادث ِ زندگی ام منطقی نگاه کنم.نتوانستم نتابج کارهایم را پیش بینی کنم. نتوانستم دعا کنم!
از آن روز بود که ایمان آوردم دنیا فقط "قضا" دارد. "قدر" ی در کار نیست!
حالا میتوانم فقط امیدوار باشم که سرنوشت، دست خوبی نصیبم کند.

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۱

میخواهم که ثبت شوم

آدمی باید جایی ثبت شود،
تا خیال برش دارد که "هست".
آدم است دیگر... فکر می کند که "هستی"  ، آش دهن سوزی است....